کد مطلب:166208 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:321

ملاقات امام و عبیدالله بن حر جعفی
49) ابومخنف گفت: مجالد بن سعید از عامرالشّعبی نقل كرد: حسین بن علی رضی اللَّه عنه گفت: این خیمه كیست؟ گفته شد: خیمه عبیداللَّه بن حر جعفی است. حسین گفت: او را نزد من بخوانید و كسی را بدنبالش فرستاد. هنگامی كه فرستاده پیش او رفت گفت: حسین بن علی تو را دعوت كرده است. عبیداللَّه بن حر گفت: انا للَّه و انا الیه راجعون به خدا سوگند به این جهت از كوفه خارج شدم كه دوست نداشتم در كوفه باشم و حسین بدانجا بیاید. بخدا قسم نمی خواهم او را ببینم یا او مرا ببیند. فرستاده نزد حسین برگشت و موضوع را گفت: حسین نعلین خویش را به پا كرد و نزد عبیداللَّه آمد. سلام كرد و نشست سپس او را به همراهی خود دعوت نمود. عبیداللَّه همان سخن نخست خود را برای حسین تكرار كرد. حسین گفت: پس اگر ما را یاری نمی كنی از خدا بترس از كسانی باشی كه با ما می جنگند. به خدا قسم هر كس فریاد ما را بشنود و ما را یاری نكند هلاك خواهد شد عبیداللَّه بن حر گفت: هرگز این گونه نخواهد شد انشاءاللَّه. سپس حسین (ع) برخاسته و به اردوی خود آمد.

50) ابومخنف گفت: عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان نقل كرد: آخر شب حسین دستور داد آب برداریم و كوچ كنیم و چنین كردیم. راوی گفت: چون از قصر بنی مقاتل گذشتیم بعد از ساعتی حسین (ع) را خواب سبكی گرفت سپس بیدار شد و می گفت: انا للَّه و انا الیه راجعون، والحمدللَّه رب العالمین و این را دو یا سه بار تكرار كرد


علی بن حسین سوار بر اسب نزد او آمد و گفت: انا للَّه و انا الیه راجعون، والحمدللَّه رب العالمین، ای پدر، فدایت شوم چرا حمد خدا و استرجاع گفتی؟ حسین گفت: پسرم، به خواب سبكی رفته و سواری را بر اسب در مقابل دیدم كه گفت:این قوم می روند و مرگ در پی آنان است پس دانستم كه آن قوم مائیم كه خبر مرگمان را میدهد. علی گفت: ای پدر، خدا به تو بد ندهد، آیا ما بر حق نیستیم!حسین گفت: قسم به كسی كه همه بندگان به سویش بر می گردند، چرا (بر حقیم) علی گفت: ای پدر، بنابرین مهم نیست (زیرا) ما بر اساس حق می میریم. حسین گفت: خدا بهترین پاداشی را كه پدری به فرزند خود داده است از طرف من به تو عنایت كند. راوی گفت هنگام صبح فرودآمد و نماز صبح خواند و با عجله سوار شد و به طرف یارانش تاخت كرد و می خواست آنان را متفرق كند ولی حر بن یزید ایشان را باز می گرداند و حسین نیز او را منصرف می كرد او تلاش زیادی كرد تا افرادش را به سوی كوفه بكشاند و حر مانع می شد؛ پیوسته چنین بود و با هم مسیر را طی می كردند تا سرانجام به نینوا- حایی كه حسین در آنجا فرود آمد- رسیدند راوی گفت: در این هنگام مردی سوار بر است، مسلح و كمان بر دوش از سوی كوفه آمد همه ایستاده و منتظر رسیدن او بودند وقتی نزد آنان رسید فقط بر حر بن یزید و یارانش سلام كرد و نامه ای را از سوی عبیداللَّه بن زیاد به حر تسلیم كرد كه در آن نوشته شده بود:

امام بعد از حمد و ثنای خدا، هنگامی كه این نامه بدستت رسید و فرستاده ی من بر تو وارد شد بر حسین سخت بگیر و او را در سرزمین باز و بی آبی فرود آر. به فرستاده خود دستود داده ام همراه تو بوده و از تو جدا نشود تا خبر اجرای دستورات را برایم بیاورد. والسلام

راوی گفت: هنگامی كه حر نامه را خواند به ایشان (حسین و یارانش) گفت: این نامه ی امیر عبیداللَّه بن زیاد است كه در آن دستور داده در مكانی كه این نامه را دریاف می كنم بر شما سخت گیرم و این مرد فرستاده اوست به وی دستور داده از من جدا نشود تا نظر و دستور او را اجرا كنم. یزید بن مهاجر ابوالشعثاء كندی بهدلی فرستاده عبیداللَّه را نگاه كرد به او گفت: آیا تو مالك بن نسیر البدی هستی؟ گفت: بله.- وی یكی از افراد قبیله ی كنده بود.- یرید بن زیاد به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند، برای چه اینجا آمده ای؟ گفت: آمده ام


كه امام را اطاعت كرده و بر بیعت خود وفادار باشم! ابوالشعثاء به او گفت: خدایت را نافرمانی نموده و به قیمت هلاك خود امامت را اطاعت و برای خود ننگ دنیا و آتش عقبی بدست آورده ای. خدای عزوجل گفت: و جعلنا هم أئمةً یدعون الی النار و یوم القیامة لا ینصرون [1] (ما آنان را پیشوا قرار دادیم كه پیروان خود را به سوی دوزخ فرامی خوانند و روز قیامت بدون یاور می مانند) پس او امام توست. راوی گفت: حر، حسین و یارانش را مجبور كرد در آن مكان بی آب و آبادی منزل كنند. یاران امام گفتند: بگذار در این روستا نینوا یا آن روستا یعنی غاضریه، یا این دیگری یعنی شفیّه فرود آییم. حر گفت: نه، به خدا نمی توانم چنین كنم، امیر این مرد را بعنوان جاسوس برای من فرستاده است. زهیر بن القین به حسین گفت: ای پسر رسول خدا، جنگ با این گروه برای ما آسانتر از جنگیدن با كسانی است كه بعداً خواهند آمد. به جان خودم سوگند سپاهی عظیم به جنگ ما خواهد آمد كه قبلاً هرگز كسی ندیده است. حسین گفت من شروع كننده ی جنگ نخواهم بود. زهیر بن القین گفت: بیا به این روستا رفته و در آنجا منزل بگیریم زیرا همچون دژی در كنار فرات واقع شده است. اگر مانع ما شدند با آنها می جنگیم، زیرا جنگیدن با آنها آسانتر از جنگ با كسانی است كه بعداً می آیند. حسین گفت: این چه روستایی است؟ گفت: نام او العقر است. حسین گفت: خدایا از العقر به تو پناه می برم، سپس فرود آمد.- آن روز پنج شنبه دوم محرم سال 61 هجری بود- صبح هنگام عمر بن سعد بن ابی وقاص با چهار هزار نفر از اهالی كوفه به سوی دستبی [2] فرستاده بود زیرا اهالی دیلم شورش كرده. و بر آنجا مسلط شده بودند. ابن زیاد فرمان حكومت ری را برای ابن سعد نوشته و به او دستور داده بود كه به آنجا برود.

ابن سعد با سپاهیان به طرف حمام أعین حركت كرد، هنگامی كه حسین به سوی كوفه آمد، ابن زیاد عمر بن سعد را فراخواند و گفت: به سوی حسین برو و وقتی از كار او فارغ شدی به مأموریت خود عازم شو، عمر بن سعد به او گفت: خدایت رحمت كند اگر می توانی مرا معاف كنی، چنین كن، عبیداللَّه گفت: بله، ولی باید فرمان حكومت ری را به


ما برگردانی. راوی گفت: هنگامی كه عبیداللَّه به او چنین جواب داد عمر سعد گفت: امروز را به من مهلت بده تا فكر كنم. راوی گفت: عمر بن سعد برگشت تا با نیك خواهانش مشورت نماید. وی با هر كه مشورت كرد او را از این كار منع می نمود. راوی گفت: حمزة بن المغیرة بن شعبه خواهر زاده عمر نزد او آمد و گفت: دایی جان ترا به خدا از اینكه به جنگ حسین رفته و عصیان خدا و قطع رحم نمایی منصرف شو! سوگند به خدا اگر حكومت بر همه زمین از آن تو باشد یا تو از دنیا و همه اموالت دست بكشی بهتر از آنست كه با دست آلوده به خون حسین خدا را ملاقات نمائی. عمر بن سعد گفت: انشاء اللَّه چنین خواهم كرد.



[1] سوره قصص آيه-32.

[2] نام محلي كه در مثلث ري، همدان و قزوين قرار داشته است (مترجم).